ستیا گلی وارد میشود
سلام من ستیا گلی هستم... یه نی نی خوشگل و بازیگوش... قراره اینجا از خاطرات نی نی گولوییم بنویسم... البته چون سواد درست حسابی ندارم مامانیم برام مینویسه... من دهم فروردین به دنیا اومدم و الان 44 روزمه... یعنی 44 روزه که من اومدم تو این دنیای شلوغ پلوغ و هنوزم که هنوزه گیج و ویجم که بابا جان تو این دنیا چه خبره... مثالش همین دیشب... این مامان و بابای من منو برداشتن بردن اریکه ایرانیان فقط واسه این که ببینن چه خبره!!!... بعدش که دیدن اونجا خبری نیست و فقط چندین سالن سینما داره و با وجود جغجغه ای مثل من نمیتونن برن سینما، گفتن بریم شام بخوریم:
باباییم منو گذاشت رو صندلی و مثل آدمای درست و حسابی منوی غذا رو داد دست من تا انتخاب کنم
منم نامردی نکردم و گفتم فقط شیر مامانمو میخوام... چشمتون روز بعد نبینه تا منو از کریرم بیرون آوردن تا برم شام بخورم دیدن بببببببله.... من جیش کردم و کریرم خیسه...
بابا جان هزار بار بهشون گفتم این پوشک اوی بی بی سایز 1 دیگه برای من کوچیکه... گوش نکردن که.. حالا چون یه بسته دیگه مونده این خسیسا همینجوری اینا رو واسه من میبندن... واسه همینم پوشکم پس داد دیگه... حالا من هاج و واج این دو تا رو نگاه میکنم اونا هم هاج و واج یه نگاه به من میکنن یه نگاه به جای جیشم یه نگاه به همدیگه... دیدم نه بابا اینا حالیشون نیست که من گشنمه... به قول معروف شکمه که قارقور میکنه اوضاعو ناجور میکنه... منم اوضاعو ناجور کردمو تصمیم گرفتم گریه کنم... تا این که مامانیم در این وضعیت ضایع تو رستوران به من شیر داد...
بعد از شیر خوردن من آروم گرفتم... موندم تو بغل باباییم و مامان و بابام شروع کردن به غذا خوردن... منم اوضاع رستوران رو زیر نظر داشتم.. کی میاد... کی میره...
حواسم به همه بود که یه دفعه دیدم آخ آخ باسن مبارک میسوزه... بله دیگه آدم وقتی اون همه جیش کنه که نصفش بزنه بیرون همین میشه دیگه... باز شروع کردم به اعلام حضور... اول قرمز شدم... بعد غر زدم... دیدم نخیر این دو تا چارچنگولی افتادن رو غذاهاشون و دست بردار نیستن منم دیگه دهنمو باز کردم و هوار کشیدم... یه جوری که مشتری ها نگاه عاقل اندر سفیهی به مامان و بابام کردن که یعنی مجبورین با این نی نی بیاین رستوران؟ بیچاره مامان و بابام منو زدن زیر بغل و دویدن بیرون... منم که فهمیدم آبرو ریزی کردم ساکت شدم تا ماشین... اما تو ماشین دوباره کولی بازی درآوردم تا رسیدیم خونه بابابزرگم... مامانم منو تحویل مامان بزرگم داد و خودش غش کرد رو مبل...
پریشب هم یه شیرین کاری کردم که خودم از شاهکارم کلی تو دلم ریز ریز خندیدم و البته خجالت کشیدم... آخر شب بود و مامان و بابام نا امید از این که منو بخوابونن داشتن کاراشونو میکردن و منم رو تخت دراز کشیده بودم و منتظر بودم عقربه نازکه ساعت یه دور بزنه تا جیغ بکشم... آخه من یه دقیقه بیشتر دوست ندارم به امان خدا رها شم... هنوز عقربه دور نزده بود که دیدم این سر مبارک خیلی درد میکنه... جیغی کشیدم که بیا و ببین... باباییم زود اومد و دیدم داره میخنده... مامانی رو هم صدا کرده واسه تماشا... نگو من خودم موهامو چنگ گرفتم و خبر ندارم... هرچی هم بیشتر دردم میومد از درد بیشتر مشتم رو میبستم... بالاخره باباییم منو از دست خودم نجات داد... ولی اصصصصصصلا خوشم نیومد که بهم خندیدن... بابا جان من یه نی نی هستم که هنوز اعضای بدنم رو و رابطه شونو نمیشناسم... فکر کردین خودتون که نی نی بودین خیلی شاهکار بودین؟ بذارین زبون باز کنم از مادربزرگام میپرسم که چه کارای ضایعی کردین...
خلاصه اینجوریا...
من سعی میکنم خاطرات هر روزم رو بنویسم اما چون فعلا کارم گیر مامانمه و بیچاره مامانم از دست من وقت نداره حتی دستشویی بره، اگر یه روزایی نشد دیگه ببخشید... حالا خرد خرد میام از خاطره روزی که اومدم تو این دنیای شلوغ پلوغ هم میگم...
اینم از عکسای امروزم:
امروز حمام کردم...بعدش خسته شدم
لالا کردم...
دوباره بیدار شدم...
خب دیگه برم به کار و زندگیم برسم که کلی از همه آدمای این دنیا عقبم...