ستیا گلیستیا گلی، تا این لحظه: 13 سال و 27 روز سن داره

خاطرات ستیا گلی

بدون عنوان

1390/8/30 13:25
نویسنده : ستیا گلی
3,618 بازدید
اشتراک گذاری

1-2-3 .... 1-2-3.... صدا خوبه؟ اون ته سالن صدا خوبه؟  حالا دسسسسسسسست دسسسسسسسسست... صدای دستا نمیاد ...

آهاااااااااااااااااااااااااان....

.

 

سلام به خوانندگان عزیزم... گفتم برای این که بابت این تاخیر خیلی زیاد ازم نرنجید یه اجرای زنده ابتدای این پست داشته باشم... اینو گفتم که فکر نکنین تو این مدت رفتم مطرب شدم... نه برای تفریح و تفنن یه وقتایی میزنم و میخونم...

والله تو این مدتی که خبری ازم نبود رفتم و کلی رو مهارتام کار کردم ... دیگه اون نی نی تنبلی نیستم که همش دراز کشیده بودم و بزرگترین هنرم غلت زدن بود... باید بگم من دیگه الان به راحتی میشینم...چهار دست و پا کل خونه رو زیر پا میذارم و هر از گاهی یه جایی رو تکیه گاه میکنم و می ایستم... حالا دیدین این مدت وقت تلف نمیکردم؟ بله من کلی برنامه دارم و برای برنامه هام خیلی اهمیت قائلم... تازه یه چیزی بگم که کیف کنین ... من دیگه غذای آدمیزاد میخورم...

خب حالا بذارید مراحل پیشرفتم رو به صورت مصور براتون بذارم... سعی میکنم کل اتفاقات این مدت رو به صورت خلاصه براتون بگم...

دقیقا 5 ماهم بود که خانم دکتر به مامانم گفت برام غذای کمکی شروع کنه...من که سر در نمیاوردم چی میگن... یه روز دیدم مامانم با یه کاسه که توش یه چیز سفیده و یه قاشق اومده پیشم... از اون چیز سفیدا ریخت تو قاشق و گرفت جلوی دهنم.. منم که کلا دوست دارم چیزای جدید بره تو دهنم ... دهنمو باز کردم و برای اولین بار فرنی خوردم...

.

اینجا هم برای اولین بار سرلاک خوردم....

.

بعدش دیگه کم کم پیشرفت کردم و سوپ و میوه شروع کردم...

دومین پیشرفت من نشستن بود... اوایلش آفتابه لگن هفت دست بودم... کلی بالش مالش دور و برم میذاشتن تا من ولو نشم...

.

.

 اما کم کم ماهر شدم...

.

بعد از این که از نشستنم مطمئن شدم رفتم تو کار چهار دست و پا... اوایل با کله راه میرفتم 

.

بعد دیدم همه بهم میخندن... منم فهمیدم این راهش نیست و با پشتکار زیاد درستشو یاد گرفتم

.

یه مدت مامانم دلش خوش بود و فکر میکرد اینجوری میتونه جلوی منو بگیره تا به همه جا سرک نکشم ...

.

اما بعدش که دید من از روی این پشتیا رد میشم بی خیال شد... الان دیگه هر جایی میرم...

.

.

چند تا چیز هست که من عاشقشونم و تا یکی ازم غافل میشه میرم سرشون... دمپایی های مامانم و بابا بزرگم، کنترل تلوزیون و ...، سی دی ها ، سیم ها و ریشه های فرش... خلاصه مامان و بابام یه هفت هشتایی چشم اضافه نیاز دارن تا مراقب من باشن...

از ایستادنم هنوز عکسی در دست نیست چون هر وقت خواستم وایسم مامانم اینا باید مراقبم میبودن که چپه نشم...

این بود یه گزارشی از پیشرفتام... حالا میخوام یه سری عکسای پراکنده بذارم و در موردشون توضیح بدم...

اینجا با ذوق دارم لباسایی رو که مامانیم برام خریده بررسی میکنم... بارها گفتم که من رو ظاهرم خیلی حساسم...

.

اینجا رفتم پاساژ گلستان....

.

اینجا خونه خاله نازیه و اینم دوستم بکتاشه...

.

اینجا مامنی و باباییم دارن آبلیموهایی رو که آقای آبلیمو گیر برامون آب گرفته صاف میکنن...

 .

اینجا رامتین جونمه که اومده دیدنم برام کادو آورده...

.

اینجا هم که دارم تاب تاب عباسی میکنم

.

اینجا برای اولین بار سوار ماشین مامانیم شدم و از اونجایی که خیلی پابند به قانون هستم کمربندمو سفت بستم...

.

در پایان از مامانم تشکر میکنم چون مرد و زنده شد تا با حضور من این پست رو نوشت چون یا من کارای خطرناک میکردم یا ماوس و لپتاپ رو میخواستم بگیرم  این تیکه آخرم خودم براتون نوشتم

تئتااداداالذللاا

راستی اونقدر مامان حواسش به من و به نوشتن بود که کتریمون سوخت...بعد هی به این مامان بیچاره من بگید چرا دیر به دیر مینویسی...

.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

زهرا مامی پارمین عسلی
30 آبان 90 15:01
فداش بشم که اینقدر شیطونه و شیرین بیچاره کتری
hodeys
30 آبان 90 15:41
aziiiiiizam kheyli naz minvisi, in gole sheytuno az tarafe man mohkam baghalesh kon khoda vasatun negahesh dare
می می
30 آبان 90 17:11
می می
30 آبان 90 17:12
خاله خیلی ماه شدی ماشالا. دوستم فکر کنم دخملت خیلی بیشتر به خودت رفته باشه. درسته؟ مخصوصا لباش
مینا
30 آبان 90 22:10
چه درام خشگلیفکر کنم بلیط کنسرتت کمیاب بشه. چه بامزه چهاردست پا می رفتی خوشگل خانم.
shima maman shylin
1 آذر 90 0:51
tabrik migam kheili ninie nazi darid khoda hefzesh kone
عمو م
1 آذر 90 20:44
عجب چرا دير دير مينويسي كي تشريف مياريد اينورا. بسات براتون چند جوره لوازم مورد نياز دمپایی های به ميزان كافي ، کنترل تلوزیون در حد جيب ، سی يك كاميون ، سیم خروار خروار ، فرش همه جوره دست باف و ماشيني ..... دوست دارم عمو م X
آتنا
2 آذر 90 12:19
خانم شده دیگه دخترت
خواستگار
3 آذر 90 23:18
سارا
4 آذر 90 12:33
ماشا الله
آفاق
4 آذر 90 21:34
وای عزیزم چه ماه شدی ماشالا از اون دخملای خوردنی هستی ها. مامانت چطوری قورت نمی ده این دختر نازشو. امیدوارم بزودی ببینمتون. بوس
مــــــریم بـانو
4 آذر 90 23:24
وااااااااااااااای خدای من، عاشق این دختر زیباتم...هزار ماشالا که انقده شیرین عسلــه
وفا مامان یاسین
21 آذر 90 11:27
به به ... یه مئت نبودی ولی اومدی ترکوندیا خاله جونی ... من عاشقه نویسندگیه مامانیتم ... قدرش رو بدون عزیزم..بوس بوس.......
سپيده
13 دی 90 11:58
مامان مبینا
19 دی 90 18:22
بگردم برای ستیا گلی،من کاملا مامان رو درک می کنم. به امید پیشرفت های بیشترت در آینده