بدون عنوان
سلام سلام... وای وای وای این روزا چقدر هوا گرمه... مردیم به خدا... من که لباسام حسابی تابستونی شدن...
پریشب از گرما نمیتونستم بخوابم... این مامان و بابای بدبختم هم نمیدونستن که من چمه... خلاصه تا 3 صبح یک کم بابام منو راه میبرد یک کم بغل مامانم میرفتم... تا این که منو آوردن خوابوندن تو مهمون خونه و دیگه حسابی خوابیدم... صبحشم عین نیمرو سوخته که میچسبه ته تابه، پدر و مادرم چسبیده بودن کف زمین... بعدش با هزار زحمت بیدار شدن و منو آماده کردن و به سمت باغ بابابزرگم تو دماوند حرکت کردیم... منم تو راه راحت خوابیدم و جیک نزدم... بعدش که رسیدیم دیدم مامان و بابام دارن یه حرفایی میزنن منم منتظر بودم ببینم چه ریگی به کفششونه... همینجوری هاج و واج نگاه میکردم...
که یه دفعه حسابی سورپریز شدم....جانمی جاااااااااااان...
مامان و بابام برام یه نهال خریده بودن که به اسم من تو باغ بابا بزرگم بکارن... اونم چی؟ درخت هلو....حمل بر خودستایی نباشه.. اما خداییش من هلو ام دیگه ....
اینم از مراحل کاشت نهال من...
اون چوب کته کلفت که کنارشه مثلا قیم نهاله... یعنی مانع از خم شدن نهال میشه... اما ماشالله قیمه هاااااااا... خود نهال اصلا معلوم نیست..
راستی میدونستین من واسه خودم رادیو دارم؟ عین پیرمردا موقع خواب اینو میذارم بالا سرم تا به صدا عادت کنم و با صدای عطسه بابام سه متر نپرم هوا...
راستی دیروز ناخنامو مانیکور کردم... مامانم برام با ناخنگیر کوتاهشون کرد و وقتی بابام دید هنوز تیزچنگالم، برام سوهانشون زد... همه اینا واسه این بود که دیگه دستکش دستم نکنن... اما همین یه ساعت پیش دوباره خودمو چنگ گرفتم...
تو این عکس هم میتونین ببینین چه جوری حال مامانمو اساسی میگیرم...
وقتی فکر میکنه من خوابم برده و با خوشحالی میخواد منو بذاره تو تختم...
غافلگیرش میکنم...