ستیا گلیستیا گلی13 سالگیت مبارک

خاطرات ستیا گلی

بدون عنوان

1390/5/3 21:51
نویسنده : ستیا گلی
3,860 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام... من اومدم... یعنی من اونقدر از قولی که به شماها دادم پشیمونم که نگوووو....چه قولی؟ این که زود به زود وبلاگم بروز بشه دیگه.... آخه وقتی آدم سواد نداره و کارش گیر مامانشه که نباید به مردم قول بده...والله به خداااااااااا.... البته این مامانی منم خیلی تقصیر نداره... خب وقتش خیلی کمه...الانم به من گفت اگر میخوای وبلاگت آپ بشه با باباییت برو پارک تا من بتونم حواسمو جمع کنم...

حالا بگذریم... بالاخره که اومدم... تو این مدت که نبودم پیشرفت های زیادی کردم...اول از همه این که همش نیشم تا بناگوش بازه و دارم به این و اون میخندم... یعنی تا جایی که این دهنم باز میشه بازش میکنم تا به دیگران خنده تحویل بدم... نمونه ش اینجا که مامانم لباس هندونه ای تنم کرده بود و من خیلی خوشحال بودم.

.

پیشرفت دیگه ای که حاصل شده اینه که هر چیزی دم دستمه میخوام بکنم تو دهنم... این انگشتای من پوست انداختن از بس که تو دهنم خیسوندمشون... خب چی کار کنم؟ وقتی آبنبات و آلبالو خشکه و لواشک رو برای آدم ممنوع می کنن آدم از این مدل اعتیادا پیدا میکنه دیگه...

.

.

.

.

دیگه این که تازگیا شدیدا تمایل دارم که غلت بزنم.... وای اینم شد کار آخه؟ تا نصفه غلت میزنم بعد این دستم گیر میکنه زیرم و قاطی میکنم که الان باید چی کار کنم و چه جوری باید خودمو نجات بدم...اونوقته که  شروع میکنم به گریه و درخواست کمک و مامانم یا بابام میان این دست همایونی رو از زیر بدن همایونی در میارن و من حسابی حال میکنم... دمر میشم و شروع میکنم به سرک کشیدن...

.

خلاصه این که پیشرفتم بدک نیست... چند روز پیش که برای چک آپ ماهیانه رفته بودم دکتر همچین این گوشی خانم دکتر رو که از گردنش آویزون بود چنگ زدم که نگو... اصلا هم ولش نمیکردم... خانم دکتر هم به مامان و بابام گفت این خیلی شیطونه ها.... حالا نمیدونم مامانی و بابایی از این بابت خوشحال شدن یا ناراحت...

دیگه این که من یه سفر دیگه به اصفهان داشتم... این دفعه خیلی بیشتر از دفعه قبل بهم خوش گذشت... چون دیگه از واکسن و این حرفا خبری نبود... و از طرف دیگه توانمندی های خودم هم حسابی زیاد شده بود و بیشتر میتونستم تفریح کنم...

تو این سفر برای باباییم تولد گرفتن... منم تا دیدم که کیک باباییم بنفشه زود رفتم و لباسمو باهاش ست کردم... آخه میدونین من خیلی رو این مسائل حساسم و اصلا از این که شنبه یکشنبه بگردم خوشم نمیاد...

.

این عکسم که آقا رامتین افتخار دادن و با من گرفتن....البته اون دستی که از غیب اومده و منو تو عکس نگه داشته دست باباییمه  نه رامتین....

.

اینم بگم که من و رامتین تو این سفر روابطمون بسیار بسیار حسنه بود

.

.

اتفاق دیگه ای که افتاد این بود که یه حمام به یاد ماندنی رفتم که افراد زیر در اون حضور داشتن:

مامانم- بابام-عمه لیلا- عمو شهرام و رامتین.... یعنی نمیدونم حمام بود یا سینمای سه بعدی که اینجوری ازدحام شده بود... فکر کنم اگر حمام جا داشت پدر جان و مامان جون و عمو میلاد و مامان بزرگ و بابا بزگم هم به جمع ما میپیوستن...

.

.

.

دو روز هم رفتیم خونه ننه جان (مادربزرگ باباییم)... باباییم از انباری خونه ننه جان یه قپون پیدا کرد و اصرار اصرار که باید منو باهاش وزن کنه... خلاصه اینجوری شد که بنده رفتم تو قپون...

.

 

.

بعدشم با عمه لیلا و عمو شهرام و رامتین یه دست گل کوچیک زدیم...

.

شبم که شد من رفتم تو کمد رختخوابا قایم شدم که نیان سراغم که منو بخوابونن...

.

این عکس هندی رو هم باباییم ازم گرفته:

.

بعدش از اصفهان برگشتیم و آخر هفته رفتیم باغ بابا بزرگم... جاتون خالی باغ پر شده از گل و میوه... منم تو میوه چینی سهیم بودم....

.

.

الانم خیلی خوابم گرفته و میخوام برای خودم ولو بشم جلوی کولر و کیف کنم... حالا نرین بگین مامان من شلخته است هااااا ... نخیر روبالشی و رو تشکیمو کنده بشوره... گفتم که گفته باشم...

.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

(الهام) مامان لنا
3 مرداد 90 23:27
سلام چه نی نیگولوی نازی وچه نویسنده ماهری خدا حفظتون کنه
پريسا اُديسه
4 مرداد 90 10:48
نويسندگيت توي حلقم مامان ِ ستيا دوست داشتم. . . مرسي كه نوشتي. . . ايشالّا هميشه به خوشي و شادي باشين. . . ستياااااااااااا قربونت برم من
مـــــــریم بــانو
4 مرداد 90 13:04
ای جووووووووووووووووووووونم چقد تو نازی ماشالااااااااااااااا
آیدا
4 مرداد 90 13:52
وای خاله فدات بشه که انقدر بزرگ شدی چقده تو ناناز شدی عشق خاله قربون لپات بشم
ياسمن
4 مرداد 90 14:04
الهي قربون خوش قوليت بره خاله قربون اون چشماي سياهت اگه يه پسمل داشتم تو رو عروس خودم ميكردم
مامان طاهره
4 مرداد 90 16:53
عاشقتم ستیا گلیه خاله.
میلاد
4 مرداد 90 20:16
وفا
5 مرداد 90 18:57
هميشه به گشت خاله قوربونت بره ...
مامان رادین
5 مرداد 90 22:15
سلام خانومی. خیلی دخملت نازه. خدا براتون نگهش داره. شاد و سلامت باشین.
الهام.
10 مرداد 90 12:06
وای عزییییزمممممممممم...چه ناز شدی!قربون اون قیافه بامزت که به همه چیز زل میزنی!!!مامانی و بابایی رو ببوس و سالگرد ازدواجشون رو تبریک بگو. بازم مامانی خودمون که با این همه گرفتاری اومده و ازت خبری داده!تو که سرت به گردش و بازی گرمه!
سارا
10 مرداد 90 13:56
الهی من قربونت برم ستیا گلی همیشه به سفر و گشت و گذار عزیزم
شیرین
19 مرداد 90 18:32
چه هوای مامانشم داره خاله فداش شه.
خاله نفس
20 مهر 90 19:24
ستیا جونی خیلی وبلاگت و خودت باحالینا...کلی لذت بردم