بدون عنوان
تذکر: خواندن قسمت اول این پست به افراد زیر یک سال توصیه نمیشود.
صبح روز دوشنبه مصادف با چهارماهه شدن دیدم مامان و بابام شال و کلاه کردن که بریم جایی... یه لباس خوشگل هم تن من کردن... من که فکر میکردم داریم میریم گردش کلی ذوق زده بودم و میخندیدم... بعدش سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... تو راه باباییم دم در داروخانه نگه داشت و بعدش دیدم مامانم میخواد بهم یه قطره ای بده بخورم... فکر کردم به به برام خریدن... اما خیلی تلخ بود... واااااااااااااااااااای... اونجا بود که شصتم خبردار شد که امروز اینا برای من نقشه ای دارن... بعد از دور دور کردن تو خیابونا بالاخره مامانم اینا جایی رو که قرار بود اونجا منو اوف کنن پیدا کردن... من خندان رفتم تو اتاق... و رو یه تخت دراز کشیدم... یه خانم سفیدپوش اومد بالا سرم... منم بهش خندیدم اونم چند تا قطره بدمزه ریخت تو دهن من... اه اه اه... میگن نباید تو روی این خانما خندیدااااااااا... به مامان و بابام نگاه کردم...یعنی بسه دیگه منو از اینجا ببرید... اما گویا این قصه سر دراز داشت... یه خانم سفیدپوش دیگه اومد... من دیگه تو روش نخندیدم... اونم فکر کنم لجش گرفت و یه سوزن گنده فرو کرد تو پای من.... دز اینجاست که شاعر میگه:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد این چلاق
یعنی به معنای واقعی چلاق شدم... منم جیغی زدم که بیا و ببین... مامانم منو زود بغل کرد و نازی نازی کرد... منم آروم شدم ... بعدش رفتیم خونه مادربزرگم... تا شب اوضاع خیلی خوب بود... نصفه هاش شب احساس کردم که خیلی گرممه... مامانمو بیدار کردم... اونم بهم شیر داد بعدش باباییمو بیدار کرد و بهش گفت که ستیا گلی تب کرده... خلاصه داستان نصفه شب ما شروع شد... اول منو لخت کردن ... بعد یه تشت آوردن و هی دستمال خیس کردن و گذاشتن رو تن من... منم خداااااییش کیف میکردم... آخه من یه نی نی گرمایی هستم که اصلا تحمل گرما رو ندارم... و چون اصلا میلی به شیر نداشتم با یه شیشه بهم آب میدادن بخورم... و چون کلا پوشک موشک رو هم درآورده بودن من چند بار رو زیر اندازم جیش کردم... یه بارشم رو پای مامانم جیش کردم...حالا من موندم بابایی من نصفه شبی چه حالی داشته که از من عکس هم گرفته...
از اون باحال تر مادربزرگم بود که 3 صبح چایی هم دم کرد و همشون نشستن خوردن... بعدش دیدم مامانم برقو خاموش کرد و منو گذاشت که بخوابم... فهمیدم که تبم اومده پایین... خیالم هم راحت بود چون هرازگاهی حس میکردم که مامانم دستشو میذاره رو سرم و مراقب تب کردنم هست...به این ترتیب من به جنگ میکروبا رفتم و در این مبارزه با کمک پدر و مادرم پیروز شدم.... صبح که شد من سرحال بودم و میخندیدم اما مامان و بابام رو باید با جارو خاک انداز از کف زمین جمع میکردی...
خب قسمت تلخ خاطراتم تموم شد... حالا بذارید قسمتای شیرینشم براتون بگم... این ماجرا برمیگرده به هفته پیش که باغ بابا بزرگم بودیم... اونجا من با بعضی میوه ها آشنا شدم...
گویا اون هفته فصل آلو چینی بود ... هر کسی که تو باغ بابا بزرگم بود داشت در امر خطیر آلوچینی کمک میکرد...
آخرش هم یه مقدار از آلوها لواشک شدن یه مقدارشون هم رب شدن... منم خیلی کمک کردم و همه گفتن اگر کمک های من نبود کار پیش نمیرفت...قرار شد از لواشکا برام نگه دارن تا سال دیگه که مجوز گرفتم بخورمشون...
دقیقا همون روز تو باغ بود که من کشف جالبی کردم... شماها میدونستین؟ من پا دارم... اونم دو تا... وقتی اینو فهمیدم مدام میگرفتمشون تو دستام و با تعجب نگاه میکردم... عین بابا اتی مدام میگفتم: مستشار تووووووووویی؟ و یه کشف جالب دیگه م این بود که از این به بعد میتونم علاوه بر دستام پاهام روهم بکنم تو دهنم...
پیشرفت دیگه من غلت زدنم بود... درست دو روز قبل از این که 4 ماهم تموم بشه شب که خونه عمو مهدی دعوت بودیم برای اولین بار غلت زدم... البته قبلا هم غلت میزدم اما دستم زیرم گیر میکرد... ولی بالاخره این دست همایونی رو درآوردم... بعدش عمو مهدی و خاله نازنین و مامان و بابام اونقدر برام دست زدن و هورا کشیدن که من ترسیدم و زدم زیر گریه...
والله به خدا اصصصصصصصلا جنبه پیشرفت آدمو ندارن... اینم عکس اولین غلت زدنم:
آخر هفته پیش هم دوباره جول و پلاسمون رو برداشتیم رفتیم باغ بابابزرگم... خب چیه؟ وقتی جامعه تفریحات سالم برای نی نی ها نداره باید تفریحای تکراری داشته باشن دیگه....
خلاصه روی نرده های ایوون نشسته بودم که دیدم باباییم با یه چیزی شبیه خارپشت داره میاد به سمتم...
خوب که دقت کردم دیدم این کیک تولدمه... از بس که مامانیم شیرینی جات رو ممنوع کرده به جای کیک تولد هم بهم سیب ترش دادن... ولی من از کیکم خوشم اومد و زود شمعا رو فوت کردم تا چهار ماهه شدنم رو جشن بگیرم...
خبر دیگه این که یه دوست جدید پیدا کردم... تو باغ رو بوته شوید باهاش آشنا شدم... ببینید تو عکس دارم باهاش سلام و احوالپرسی میکنم...
دیدینش؟ اینم یه عکس تکی از دوستم...
اینم چند تا عکس از مهارتای جدیدم...
خب من این هفته دارم میرم شمال... منتظرم بمونید که بیام و خاطرات سفرم رو بگم...
راستی از این که دارم میرم سفر خیلی خوشحالم