ستیا گلیستیا گلی، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خاطرات ستیا گلی

بدون عنوان

1390/5/16 17:18
نویسنده : ستیا گلی
4,692 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

تذکر: خواندن قسمت اول این پست به افراد زیر یک سال توصیه نمیشود.

 

 صبح روز دوشنبه مصادف با چهارماهه شدن دیدم مامان و بابام شال و کلاه کردن که بریم جایی... یه لباس خوشگل هم تن  من کردن... من که فکر میکردم داریم میریم گردش کلی ذوق زده بودم و میخندیدم... بعدش سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... تو راه باباییم دم در داروخانه نگه داشت و بعدش دیدم مامانم میخواد بهم یه قطره ای بده بخورم... فکر کردم به به برام خریدن... اما خیلی تلخ بود... واااااااااااااااااااای... اونجا بود که شصتم خبردار شد که امروز اینا برای من نقشه ای دارن... بعد از دور دور کردن تو خیابونا بالاخره مامانم اینا جایی رو که قرار بود اونجا منو اوف کنن پیدا کردن... من خندان رفتم تو اتاق... و رو یه تخت دراز کشیدم... یه خانم سفیدپوش اومد بالا سرم... منم بهش خندیدم اونم چند تا قطره بدمزه ریخت تو دهن من... اه اه اه... میگن نباید تو روی این خانما خندیدااااااااا... به مامان و بابام نگاه کردم...یعنی بسه دیگه منو از اینجا ببرید... اما گویا این قصه سر دراز داشت... یه خانم سفیدپوش دیگه اومد... من دیگه تو روش نخندیدم... اونم فکر کنم  لجش گرفت و یه سوزن گنده فرو کرد تو پای من.... دز اینجاست که شاعر میگه:

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق                تا بگویم شرح درد این چلاق

یعنی به معنای واقعی چلاق شدم... منم جیغی زدم که بیا و ببین... مامانم منو زود بغل کرد و نازی نازی کرد... منم آروم شدم ... بعدش رفتیم  خونه مادربزرگم... تا شب اوضاع خیلی خوب بود... نصفه هاش شب احساس کردم که خیلی گرممه... مامانمو بیدار کردم... اونم بهم شیر داد  بعدش باباییمو بیدار کرد و بهش گفت که ستیا گلی تب کرده... خلاصه داستان نصفه شب ما شروع شد... اول منو لخت کردن ... بعد یه تشت آوردن و هی دستمال خیس کردن و گذاشتن رو تن من... منم خداااااییش کیف میکردم... آخه من یه نی نی گرمایی هستم که اصلا تحمل گرما رو ندارم... و چون اصلا میلی به شیر نداشتم با یه شیشه بهم آب میدادن بخورم... و چون کلا پوشک موشک رو هم درآورده بودن من چند بار رو زیر اندازم جیش کردم... یه بارشم رو پای مامانم جیش کردم...حالا من موندم بابایی من نصفه شبی چه حالی داشته که از من عکس هم گرفته...

.

 .

 

.

 از اون باحال تر مادربزرگم بود که 3 صبح چایی هم دم کرد و همشون نشستن خوردن... بعدش دیدم مامانم برقو خاموش کرد و منو گذاشت که بخوابم... فهمیدم که تبم اومده پایین... خیالم هم راحت بود چون  هرازگاهی حس میکردم که مامانم دستشو میذاره رو سرم و مراقب تب کردنم هست...به این ترتیب من به جنگ میکروبا رفتم و در این مبارزه با کمک پدر و مادرم پیروز شدم.... صبح که شد من سرحال بودم و میخندیدم اما مامان و بابام رو باید با جارو خاک انداز از کف زمین جمع میکردی...

خب قسمت تلخ خاطراتم تموم شد... حالا بذارید قسمتای شیرینشم براتون بگم... این ماجرا برمیگرده به هفته پیش که باغ بابا بزرگم بودیم... اونجا من با بعضی میوه ها آشنا شدم...

.

 

.

 گویا اون هفته فصل آلو چینی بود ... هر کسی که تو باغ بابا بزرگم بود داشت در امر خطیر آلوچینی کمک میکرد...

آخرش هم یه مقدار از آلوها لواشک شدن یه مقدارشون هم رب شدن... منم خیلی کمک کردم و همه گفتن اگر کمک های من نبود کار پیش نمیرفت...قرار شد از لواشکا برام نگه دارن تا سال دیگه که مجوز گرفتم بخورمشون...

.

 

دقیقا همون روز تو باغ بود که من کشف جالبی کردم... شماها میدونستین؟ من پا دارم... اونم دو تا... وقتی اینو فهمیدم مدام میگرفتمشون تو  دستام و با تعجب نگاه میکردم...  عین بابا اتی مدام میگفتم: مستشار تووووووووویی؟  و یه کشف جالب دیگه م این بود که از این به بعد میتونم علاوه بر دستام پاهام روهم بکنم تو دهنم...

.

 

.

 

پیشرفت دیگه من غلت زدنم بود... درست دو روز قبل از این که 4 ماهم تموم بشه شب که خونه عمو  مهدی دعوت بودیم برای اولین بار غلت زدم... البته قبلا هم غلت میزدم اما دستم زیرم گیر میکرد... ولی بالاخره این دست همایونی رو درآوردم... بعدش عمو مهدی و خاله نازنین و مامان و بابام اونقدر برام دست زدن و هورا کشیدن که من ترسیدم و زدم زیر گریه...

والله به خدا اصصصصصصصلا جنبه پیشرفت آدمو ندارن... اینم عکس اولین غلت زدنم:

.

 آخر هفته پیش هم دوباره جول و پلاسمون رو برداشتیم رفتیم باغ بابابزرگم... خب چیه؟ وقتی جامعه تفریحات سالم برای نی نی ها نداره باید تفریحای تکراری داشته باشن دیگه....

خلاصه روی نرده های ایوون نشسته بودم که دیدم باباییم با یه چیزی شبیه خارپشت داره میاد به سمتم...

 .

 

.

 خوب که دقت کردم دیدم این کیک تولدمه... از بس که مامانیم شیرینی جات رو ممنوع کرده به جای کیک تولد هم بهم سیب ترش دادن... ولی من از کیکم خوشم اومد و زود شمعا رو فوت کردم تا چهار ماهه شدنم رو جشن بگیرم...

.

 

خبر دیگه این که یه دوست جدید پیدا کردم... تو باغ رو بوته شوید باهاش آشنا شدم... ببینید تو عکس دارم باهاش سلام و احوالپرسی میکنم...

.

 

دیدینش؟ اینم یه عکس تکی از دوستم...

 

.

اینم چند تا عکس از مهارتای جدیدم...

.

 

.

 

.

 

خب من این هفته دارم میرم شمال... منتظرم بمونید که بیام و خاطرات سفرم رو بگم...

راستی از این که دارم میرم سفر خیلی خوشحالم

 .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

پریسا ادیسه
15 مرداد 90 22:28
قربونش برررررررررررررم چه خانومی چه قشنگه ماشالّا
گل یاس مامان ارشا
15 مرداد 90 23:45
ای جونممممممم الهی قربون اون چشمات برم اونجوری تو تب به دوربین نگاه میکنه دلم ضعف رفت برات خاله جون. ایشالا هیچوقت هیچ دردی نیاد سراغت قشنگم همیشه بخندی بوس
خاله نازی
16 مرداد 90 14:12
خاله جونم خیلی خاطراتت قشنگ بودو دلم ضعف رفت برات. قربونت برم که تو تب هم داری می خندی
غزل
16 مرداد 90 15:15
عزیزمممممممممممممممم چقدر بزرگ شده ماشا...
آیدا
16 مرداد 90 15:34
بمیرم که تب کردی خاله قربون چشمات بشم من تولد 4 ماهگیت مبارک دوست جدیدم مبارک سفر خوش بگذره عمر خاله راستی گل من به مامانیت بگو از اتاقتم عکس بگیره مرسی
اوا
16 مرداد 90 18:42
واییییییی واقعا لذت بردم از نوشته های مامان و از دیدن این گل خوشگل
خاله آنا
17 مرداد 90 10:13
چه دخمل نازی، چه عکسها و نوشته های نازی، چه مامان خوش سلیقه اییییییییی لذت بردم. ندا جونم شماره خونتو برام بفرست گوشیم شماره هاش پاک شده، کارت داشتم.
ندا مامان نهال
17 مرداد 90 11:47
چهار ماهگیت مبارک ستیا جون
الهام.
18 مرداد 90 9:12
خاله قربونت بشه!چه ناز شدی.به مامان پ پ بگو برات اسپند دود کنه.
ياسمن
18 مرداد 90 14:02
شیرین
19 مرداد 90 18:40
سفر خوش بگذره خاله جون.
وفا مامان ياسين
20 مرداد 90 10:42
واي خاله چقدر كشفيات انجام دادي ..............مباركه پاهات رو شناختي ... مباركه دوسته جديد گرفتي .......و بالاخره مباركه با اين مامانه باسليقه چه لباسهايي برات گرفته مخصوصا اون بنفش پاندا ييه ............
آناناس
20 مرداد 90 22:38
وااااااای ماشالا چه ناز شدی خاله، حسابی شیرین و گوگولی شدیا
جوجو
23 مرداد 90 16:50
ای جووووووووووووونم روز به روز داره ناز تر میشه این گل خانوم ای جون نارزی امیدورام سفر بهت خوش بگذره عزیزم خیلی قشنگ و خوندنی خواطراتت رو تعریف میکنی مرررررررررررررررسی
نگار
24 مرداد 90 0:08
سلام خانمي ماشالله چه دخمل ناز و خوشمزه اي الهـــــــــــــــــــــــــي منم يه دخملي توراه دارم يعني ميشه مثل تو خوشمزه و تپلي بشه؟!!
آمارین
24 مرداد 90 6:14
ای جونمممممممممممممم من ازینجا بیخبر بودم هزار ماشااله.
آفاق
24 مرداد 90 12:52
ستیا جونم چقدر تو دوست داشتنی هستی. خیلی تو رو دوست دارم آخه ما از اول اولش که اومدی تو دل مامانت ما دوستت داشتیم. امیدوارم سفر خوش گذشته باشه بهتون.
خاله طاهره
25 مرداد 90 1:19
ای جووووووووووووووووووووووووونم ،وای که چقدر دوستت دارم خاله،چقدر تو با نمکی نفسه خاله.مگه دستم بهت نرسه،یه لقمت میکنم.هاااااااااااااااااااام.
دلارام
25 مرداد 90 16:12
جيگر اين دختر نازنازي عسل - با اين چشماي شيطون و خواستني- انشاءا... هزار هزار سال اين ني ني و مامان و باباش براي هم سالم و سلامت و خوشبخت بمونن.
جودي ابوت
30 مرداد 90 11:43
ستيا جونم خودتي خاله ؟؟؟؟؟؟ واي خدا چقدر عسل شدي توووووووووو قربونت برم خالهههههههههههه
سارا
30 مرداد 90 23:21
من عاشق تو و اون مامان با استعدادتم
مامان قندعسل
1 شهریور 90 0:40
خیلییییییییییییییی ملوس و جیگملیه این پرنسس کوچولو به ما هم سر بزنین و دوست داشتین به همین اسم تبادل لینک کنیم
ترانه
3 شهریور 90 10:54
دلم برات یه ریزه شده خاله جون دوباره زود زود بیا پیشمون
عمو میلاد
4 شهریور 90 22:57
آیدا
5 شهریور 90 15:21
ستیا خاله جون چرا نمیای عزیزم؟ دلمون ترکید از دوریت
مامان زینب
5 شهریور 90 15:56
جاااااااااااااااااااانم.... چه نازه این دخمل. خدا حفظش کنه


پاسخ: مرسي خاله جون مهربونم