بدون عنوان
خب این دفعه خاطره مو با ترانه ای قدیمی و پیرمرد پسند شروع میکنم:
میخوام برم دریا کنار... دریا کنار هنوز قشنگه....
بله درست حدس زدید این دفعه اینجانب که ستیا گلی باشم یه سفر رفتم به شمال کشور.... رفتم ببینم این دریا دریا که میگن چه شکلیه؟ میتونم بغلش کنم؟ میتونم تو دهنم بذارمش؟ خلاصه برای پاسخ به سؤالات بیشماری که تو ذهنم بود شال و کلاه کردم به سمت ایزد شهر... ایزدشهر جایی هستش بین نور محمود آباد... میبینین که من با تمام بی سوادیم اطلاعات خوبی در زمینه جغرافیا دارم... خلاصه با کل فک و فامیل حرکت کردیم... در اینجا باید بگم که جای خاله نازی و دایی بابک در این سفر خیلی خالی بود...
البته من دقیقا نمیدونم منظور باباییم از عکس آخر چی بوده... رابطه بین خر با سطل بازیافت چیه؟ چه میدونم والله....
تو راه هم یه جا وایستادیم تا من تمیز و مرتب بشم و همه به این بهانه کلی خوراکی خوردن...
به محض این که رسیدیم به ویلای مورد نظر باباییم تشک بادی منو باد کرد و من به همراه رامتین پریدیم توش...
اولین دیدارم رو با دریا هرگز فراموش نمیکنم... اصلا تو اون مایه هایی که من فکر میکردم نبود... در اولین دیدار خیلی ازش خوشم اومد ...
بعد با کمک بابایی شروع کردم به بررسی های بیشتر... از گوش ماهی ها خیلی خوشم اومد... از اون مدلای ستیا پسند بودن چون میشد قشنگ بذاریشون تو دهنت و یه حالی به این لثه ها و خارششون بدی... ولی بابایی اجازه نداد...
بعدش که دیدم اوضاع خوبه و دریا جای خوبیه رفتم مایو پوشیدم تا بزنم به آب... باباییم هم برام اینجا رو درست کرد...
اما یه لحظه که برای بررسی اومدم بیرون
یه آدم فرصت طلب اومد و تشک بادی منو برداشت و ....
البته چون من هنوز به تکنیک های فتوشاپ وارد نیستم بلد نبودم صورتشو شطرنجی کنم واسه همین صورتشو خط خطی کردم... فکر نکنم معلوم باشه که اون آدم مامانمه... معلومه؟
منم از این بابت خیلی لجم گرفت... البته خیلی خودمو کنترل کردم و اصلا شلوغ بازی در نیاوردم!!!!!!!!!!!
یه روز صبح هم رفتیم به سمت روستای لاویج...
آخه میدونین این چشمه های آب گرم خواص زیادی دارن:
ولی نمیدونم این مامان بابای من چرا اصلا به خواسته های من توجه نمیکنن... بلیطم رو بابایی گرفت و رفت تو و من مجبور شدم پیش مامانیم بمونم... منم تو این فاصله رفتم برای خاله نازیم سوغاتی خریدم
سفر خیلی خوبی بود چون اطرافم خیلی شلوغ بود و کلا کسی نمیذاشت من لحظه ای رو زمین بمونم و همش از این بغل به اون بغل میرفتم.... اما چشمتون روز بد نبینه ...وقتی برگشتیم خونه خونمون شده بود صحرای کربلا.... من حوصله م سر رفته بود و گریه میکردم و مامان و بابام نمیتونستن جای همه اون آدما رو برام پر کنن... اونقدر غر زدم که باباییم منو گذاشت تو تابم و من دیگه خودم نفهمیدم کی خوابم برد....
ما روز شنبه از شمال برگشتیم و روز سه شنبه یعنی دو روز بعد به سمت اصفهان حرکت کردیم... مارکوپولو شدیم رفت به خدا...
این بار تو اصفهان دو تا از دوستای خیلی خوبم رودیدم.... خاله فرناز، من و مامانم و پویان کوچولو و خاله ترانه رو دعوت کرد خونه شون... کلی از دیدن دوستام و خاله هام ذوق زده شدم...
آنیتا و پویان خیلی خوب از من استقبال کردن... مثلا تو این عکس پویان رو میبینین که سعی میکنه منو با ملافه بکشه سمت خودش...آخه بر خلاف آنیتا که خیلی زبله و یاد گرفته سینه خیز بره من و پویان هنوز از این هنرا نداریم...
یه مدت هم آنیتا خواب بود و من و پویان با هم مذاکراتی داشتیم...
وقتی هم که آنیتا بیدار شد من و آنیتا با هم وارد شور شدیم...
دم آخر هم یه عکس سه تایی با هم گرفتیم...
ولی فکر کنم آخرش آنیتا مخ پویان رو زد ... چون دست همو گرفتن... البته من از اون دخترایی نیستم که این مسائل برام مهم باشه و تقی به توقی بخوره شکست عشقی بخورم.... نه بابا عشق کیلویی چند؟
یه روزم عمه لیلا زنگ زد یه آرایشگاه واقعی برام وقت گرفت... وقتی میگم آرایشگاه واقعی یعنی از اونایی که مامانا میرناااااا..
بعد آرایشگاه هم حسابی ترگل ورگل کردم چون میخواستیم بریم خونه عمو علی
تو راه برگشت به تهران من طبق معمول اعصاب نداشتم و ترجیح دادم خودمو با شصت پام مشغول کنم... جهت اطلاع بگم که پام همیشه تمیزه ....
راستی من از اصفهان برای خودم یه سوغاتی آوردم... معرفی میکنم :" خروسی"
یعنی شماها نمیدونین من چقدر این خروسی رو دوست دارم... اگر گفتین چرااااااا؟ خوب دقت کنین....
اگر خوب دقت کنین میبینین که این خروسی یه نوک خیلی خوشگل داره که جهت خاروندن لثه های من بسیار مناسبه...
راستی به عکسی که مربوط به 2 ماهگی منه و تازه به دستم رسیده توجه کنین... این عکس توسط دایی بابک از من گرفته شده... در ضمن اسپانسر هم جهت تبلیغ پشت لباسم میپذیرم...در این رابطه با مدیر برنامه هام دایی بابک هماهنگ کنین...