بدون عنوان
سلام سلام... وای وای وای این روزا چقدر هوا گرمه... مردیم به خدا... من که لباسام حسابی تابستونی شدن... پریشب از گرما نمیتونستم بخوابم... این مامان و بابای بدبختم هم نمیدونستن که من چمه... خلاصه تا 3 صبح یک کم بابام منو راه میبرد یک کم بغل مامانم میرفتم... تا این که منو آوردن خوابوندن تو مهمون خونه و دیگه حسابی خوابیدم... صبحشم عین نیمرو سوخته که میچسبه ته تابه، پدر و مادرم چسبیده بودن کف زمین... بعدش با هزار زحمت بیدار شدن و منو آماده کردن و به سمت باغ بابابزرگم تو دماوند حرکت کردیم... منم تو راه راحت خوابیدم و جیک نزدم... بعدش که رسیدیم دیدم مامان و بابام دارن یه حرفایی میزنن منم منتظر بودم ببینم چه ریگی به کفششونه... همینجوری هاج و ...
نویسنده :
ستیا گلی
14:26