بدون عنوان
والله نمیدونم از کجا شروع کنم... این چند روزه اونقدر سرم شلوغ بود و مشغله داشتم که نشد بیام اینجا... چی کار کنم؟ اخه مامانم برام دوره فشرده زبان آدمیزاد گذاشته... هر روز کلی زل میزنه تو این چشمای من و یه سری کلمات نامفهوم میگه و من زبون بسته هم باید تلاش کنم تکرارشون کنم... مثلا آغو یکی از این کلماته.... منم که نمیدونم از کجای حلقشون این صدا رو در میارن واسه همین الکی دهنمو باز و بسته میکنم و مامانم ذوق مرگ میشه... والله به خدا وقتی میبینم دلشون به همین باز و بسته شدن دهن من خوشه منم ازشون دریغ نمیکنم...
پریروز طبق معمول هر هفته از خونه مادربزرگم اساس کشی کردیم به خونه خودمون... من خونه خودمونو خیلی بیشتر دوست دارم اخه اینجا واسه خودم تخت دارم، کمد دارم و خلاصه کلی دبدبه و کبکبه دارم... ولی از شانس من مامانم کارگر داشت و همین منو آواره کرده بود... هی من بدبختو از این اتاق به اون اتاق میبردن که خاک تو حلقم نره...والله دیگه کم مونده بود تو دستشویی حبسم کنن... ولی عوضش خونمون حسابی ترگل ورگل شده بود... خانم کارگر هم مدام در مورد من و مامانم تزهای علمی میداد... یه چیزای عجق وجقی میگفت به من بدن بخورم ... والله دکتر جونم گفته من فعلا فقط باید شیر مامانمو بخورم واسه همین مامانم هی به اون خانمه میگفت باشه چشم ولی تو دلش میگفت برو بابا. شبش هم که بابایی اومد رفتیم مهمونی... این اولین باری بود که من لباس مجلسی پوشیدم و گلسر به موهام زدم... دوستای مامانم کلی منو ناز کردن...خیلی هم دختر خوبی بودم و اصلا حوصله بقیه رو سر نبردم... فقط مامانم وسط مهمونی رو زمین نشسته بود و منو رو پاهاش تکون میداد...
دیروز عصر با مامان و بابام رفتیم هایپر مارکت... والله من که تخت گرفتم خوابیدم و گویا این دو تا از ذوق این که من دارم همکاری میکنم کل هایپرمارکت رو بار کردن آوردن خونه... اونجا آدمای زیادی منو میدیدن و قربون صدقه م میرفتن... منم با این که میشنیدم به روی خودم نمیاوردم و خودمو به خواب زده بودم...
اینجا تو ماشین بابایی هستم...
اینجا وارد هایپرمارکت شدیم...
مامان و بابام منو با خریدا قاطی کردن... خوب شد منو تو صندوق عقب نذاشتن..
اینجا هم سوار پله برقی شدم...
شبش هم رفتیم خونه عموم... ولی از اونجایی که خیلی خسته و کسل بودم اونقدر غر زدم که نگو...
و اما یکی از قشنگترین اتفاقای این سه روز حمام کردن امروزم بود... امروز اولین باری بود که مامان و بابام خودشون دوتایی منو حموم کردن...خیییییییییییییلی کیف داد... چون بابایی حسابی گذاشت آب بازی کنم... اینم عکساش... جنبه داشته باشینا... یه وقت از عکسای من سو استفاده نکنین... من یه خانم با شخصیتم...
اینجا رفتم تو لگن بادیم...
بعد از حموم هم تخت گرفتم خوابیدم...