ستیا گلیستیا گلی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات ستیا گلی

بدون عنوان

1390/2/31 10:25
نویسنده : ستیا گلی
1,767 بازدید
اشتراک گذاری

والله نمیدونم از کجا شروع کنم... این چند روزه اونقدر سرم شلوغ بود و مشغله داشتم که نشد بیام اینجا... چی کار کنم؟ اخه مامانم برام دوره فشرده زبان آدمیزاد گذاشته... هر روز کلی زل میزنه تو این چشمای من و یه سری کلمات نامفهوم میگه و من زبون بسته هم باید تلاش کنم تکرارشون کنم... مثلا آغو یکی از این کلماته.... منم که نمیدونم از کجای حلقشون این صدا رو در میارن واسه همین الکی دهنمو باز و بسته میکنم و مامانم ذوق مرگ میشه... والله به خدا وقتی میبینم دلشون به همین باز و بسته شدن دهن من خوشه منم ازشون دریغ نمیکنم...

پریروز طبق معمول هر هفته از خونه مادربزرگم اساس کشی کردیم به خونه خودمون... من خونه خودمونو خیلی بیشتر دوست دارم اخه اینجا واسه خودم تخت دارم، کمد دارم و خلاصه کلی دبدبه و کبکبه دارم... ولی از شانس من مامانم کارگر داشت و همین منو آواره کرده بود... هی من بدبختو از این اتاق به اون اتاق میبردن که خاک تو حلقم نره...والله دیگه کم مونده بود تو دستشویی حبسم کنن... ولی عوضش خونمون حسابی ترگل ورگل شده بود... خانم کارگر هم مدام در مورد من و مامانم تزهای علمی میداد... یه چیزای عجق وجقی میگفت به من بدن بخورم ... والله دکتر جونم گفته من فعلا فقط باید شیر مامانمو بخورم واسه همین مامانم هی به اون خانمه میگفت باشه چشم ولی تو دلش میگفت برو بابا. شبش هم که بابایی اومد رفتیم مهمونی... این اولین باری بود که من لباس مجلسی پوشیدم و گلسر به موهام زدم... دوستای مامانم کلی منو ناز کردن...خیلی هم دختر خوبی بودم و اصلا حوصله بقیه رو سر نبردم... فقط مامانم وسط مهمونی رو زمین نشسته بود و منو رو پاهاش تکون میداد...

دیروز عصر با مامان و بابام رفتیم هایپر مارکت... والله من که تخت گرفتم خوابیدم و گویا این دو تا از ذوق این که من دارم همکاری میکنم کل هایپرمارکت رو بار کردن آوردن خونه... اونجا آدمای زیادی منو میدیدن و قربون صدقه م میرفتن... منم با این که میشنیدم به روی خودم نمیاوردم و خودمو به خواب زده بودم...

اینجا تو ماشین بابایی هستم...

ستیا گلی در ماشین بابایی

اینجا وارد هایپرمارکت شدیم...

ستیا گلی در هایپرمارکت

مامان و بابام منو با خریدا قاطی کردن... خوب شد منو تو صندوق عقب نذاشتن..

ستیا گلی در هایپرمارکت

ستیا گلی در هایپرمارکت

اینجا هم سوار پله برقی شدم...

ستیا گلی در هایپرمارکت

شبش هم رفتیم خونه عموم... ولی از اونجایی که خیلی خسته و کسل بودم اونقدر غر زدم که نگو...

و اما یکی از قشنگترین اتفاقای این سه روز حمام کردن امروزم بود... امروز اولین باری بود که مامان و بابام خودشون دوتایی منو حموم کردن...خیییییییییییییلی کیف داد... چون بابایی حسابی گذاشت آب بازی کنم... اینم عکساش... جنبه داشته باشینا... یه وقت از عکسای من سو استفاده نکنین... من یه خانم با شخصیتم...

اینجا رفتم تو لگن بادیم...

.

.

بعد از حموم هم تخت گرفتم خوابیدم...

.

.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

milad
29 اردیبهشت 90 20:07
خسته نباشی عمو
مامان آتین
30 اردیبهشت 90 10:41
ای جااااااااانم چقدر تو نازی ستیا گلی چقدر قشنگ می خوابی یه کوچولو از اون لپــای خوشمزه ات راستی به مامانتم بگو خیلی بامزه می نویسی
مـــــریم بـانو
30 اردیبهشت 90 21:09
الهیییییییییییی که من فدای این دختر نازت بشم ماشالا خیلی ناز و خوشگله..ماشالا ماشالا ماشالا ماشالا
amoo rostam
30 اردیبهشت 90 21:28
قزبونت که چه نازی. باید به خودت ببا لی که اولین نی نی هستی که وب لاگ داری
قاصدک
31 اردیبهشت 90 15:50
وای آخر تو ما رو می کشی با این قند عسلت .. چقدر هلو شه .. خدا حفظش کنه ..
خاله نازی
31 اردیبهشت 90 23:21
الاهی خاله به قوربونت بشه که تو انقدر نازییییییییییییییییی
ياسمن
1 خرداد 90 9:17
خاله ياسي قربون اين دختر فهميده بره
غزل
1 خرداد 90 9:21
الهییییییییییییییییییییییی چقدر نازه قربونش برم
مامان زینب
1 خرداد 90 11:02
ای جانم. الهی صد سال زنده باشی زیر سایه پدر و مادر مهربونت خوشگل خانوم.
پریسا ادیسه
1 خرداد 90 20:55
ای جانـــــــــــــــــــــم. . . قربونت برم خب. . . چقدر بامزه خوابیدی. . . قلمبه ء یه دونه
گوش مروارید
2 خرداد 90 9:15
تو آخر منو کشته می کنی پ پ... آخه این چه عسلی بود دنیا آوردی... دلم براش ضعف میره نگاش می کنم خیلی خوشمزه هست ای جااااااااااااااااااااااان