بدون عنوان
امروز صبح که از خواب بلند شدم یه دوش حسابی با شیر مامانم گرفتم... نمیدونم مامانم چی کار کرده بود که این همه شیرش زیاد شده بود و همش میریخت به سر و کله من... بعدش دیدم مادربزرگم داره دعواش میکنه و میگه یک کم سر این شیرتو بدوش که اینجوری بچه رو خیس نکنی... چه میدونم والله... من که شیرمو خوردم و دوباره لالا کردم...
وقتی بیدار شدم دیدم مامانم عجله داره که زودی به من شیر بده... شصتم خبردار شد که میخواد بره دَدَر... چه میدونم شایدم مثل بزبز قندی رفت صحرا علف بخوره تا برای من شیر خوشمزه بیاره... منم زیادی خودمو درگیر نکردم شیر خوردم و دوباره خوابیدم... وقتی بیدار شدم مامانم خونه بود... برای من همین کافیه بقیه ش به من چه؟
الان میخوام یه تصویر فجیع بهتون نشون بدم ... اگر ناراحتی اعصاب یا مشکل قلبی دارید به این عکس نگاه نکنید...
بله این عکس بنده ست بعد از این که صورت خودمو چنگ گرفتم... وقتی مامانم منو برده بود تو دستشویی بشوره، تو راه یه لنگه از دستکشام افتاد... وقتی رفتم تو دستشویی از بوهای بدی که از پوشکم ساطع میشد دماغمو گرفتم اما از اونجایی که کنترل رو اعضام ندارم موقعی که خواستم دستمو بردارم صورتمو چنگ گرفتم.. الانم یک کم افسرده ام....
نمیدونم اگر نیاز به جراحی پلاستیک باشه چی کار کنم... به هر حال من یه خانمم و مسئله زیبایی برام خیلی مهمه...
خبرای جدید دیگه این که بالاخره مامان و بابام برام پوشک یه سایز بزرگتر گرفتن...لباسای سایز یک هم کم کم دارن برام کوچیک میشن... خلاصه که خوب شیری داره مامانم...
اینم صحنه ای از بلایی که موقع خوابیدن سر مامانم میارم... خب وقتی به زور بخوان آدمو خواب کنن منم همینجوری زل میزنم تو چشماشون...