بدون عنوان
1-2-3 .... 1-2-3.... صدا خوبه؟ اون ته سالن صدا خوبه؟ حالا دسسسسسسسست دسسسسسسسسست... صدای دستا نمیاد ...
آهاااااااااااااااااااااااااان....
سلام به خوانندگان عزیزم... گفتم برای این که بابت این تاخیر خیلی زیاد ازم نرنجید یه اجرای زنده ابتدای این پست داشته باشم... اینو گفتم که فکر نکنین تو این مدت رفتم مطرب شدم... نه برای تفریح و تفنن یه وقتایی میزنم و میخونم...
والله تو این مدتی که خبری ازم نبود رفتم و کلی رو مهارتام کار کردم ... دیگه اون نی نی تنبلی نیستم که همش دراز کشیده بودم و بزرگترین هنرم غلت زدن بود... باید بگم من دیگه الان به راحتی میشینم...چهار دست و پا کل خونه رو زیر پا میذارم و هر از گاهی یه جایی رو تکیه گاه میکنم و می ایستم... حالا دیدین این مدت وقت تلف نمیکردم؟ بله من کلی برنامه دارم و برای برنامه هام خیلی اهمیت قائلم... تازه یه چیزی بگم که کیف کنین ... من دیگه غذای آدمیزاد میخورم...
خب حالا بذارید مراحل پیشرفتم رو به صورت مصور براتون بذارم... سعی میکنم کل اتفاقات این مدت رو به صورت خلاصه براتون بگم...
دقیقا 5 ماهم بود که خانم دکتر به مامانم گفت برام غذای کمکی شروع کنه...من که سر در نمیاوردم چی میگن... یه روز دیدم مامانم با یه کاسه که توش یه چیز سفیده و یه قاشق اومده پیشم... از اون چیز سفیدا ریخت تو قاشق و گرفت جلوی دهنم.. منم که کلا دوست دارم چیزای جدید بره تو دهنم ... دهنمو باز کردم و برای اولین بار فرنی خوردم...
اینجا هم برای اولین بار سرلاک خوردم....
بعدش دیگه کم کم پیشرفت کردم و سوپ و میوه شروع کردم...
دومین پیشرفت من نشستن بود... اوایلش آفتابه لگن هفت دست بودم... کلی بالش مالش دور و برم میذاشتن تا من ولو نشم...
اما کم کم ماهر شدم...
بعد از این که از نشستنم مطمئن شدم رفتم تو کار چهار دست و پا... اوایل با کله راه میرفتم
بعد دیدم همه بهم میخندن... منم فهمیدم این راهش نیست و با پشتکار زیاد درستشو یاد گرفتم
یه مدت مامانم دلش خوش بود و فکر میکرد اینجوری میتونه جلوی منو بگیره تا به همه جا سرک نکشم ...
اما بعدش که دید من از روی این پشتیا رد میشم بی خیال شد... الان دیگه هر جایی میرم...
چند تا چیز هست که من عاشقشونم و تا یکی ازم غافل میشه میرم سرشون... دمپایی های مامانم و بابا بزرگم، کنترل تلوزیون و ...، سی دی ها ، سیم ها و ریشه های فرش... خلاصه مامان و بابام یه هفت هشتایی چشم اضافه نیاز دارن تا مراقب من باشن...
از ایستادنم هنوز عکسی در دست نیست چون هر وقت خواستم وایسم مامانم اینا باید مراقبم میبودن که چپه نشم...
این بود یه گزارشی از پیشرفتام... حالا میخوام یه سری عکسای پراکنده بذارم و در موردشون توضیح بدم...
اینجا با ذوق دارم لباسایی رو که مامانیم برام خریده بررسی میکنم... بارها گفتم که من رو ظاهرم خیلی حساسم...
اینجا رفتم پاساژ گلستان....
اینجا خونه خاله نازیه و اینم دوستم بکتاشه...
اینجا مامنی و باباییم دارن آبلیموهایی رو که آقای آبلیمو گیر برامون آب گرفته صاف میکنن...
اینجا رامتین جونمه که اومده دیدنم برام کادو آورده...
اینجا هم که دارم تاب تاب عباسی میکنم
اینجا برای اولین بار سوار ماشین مامانیم شدم و از اونجایی که خیلی پابند به قانون هستم کمربندمو سفت بستم...
در پایان از مامانم تشکر میکنم چون مرد و زنده شد تا با حضور من این پست رو نوشت چون یا من کارای خطرناک میکردم یا ماوس و لپتاپ رو میخواستم بگیرم این تیکه آخرم خودم براتون نوشتم
تئتااداداالذللاا
راستی اونقدر مامان حواسش به من و به نوشتن بود که کتریمون سوخت...بعد هی به این مامان بیچاره من بگید چرا دیر به دیر مینویسی...